دخترک جعبه ی کادوشو پشتش قایم کرد و خیلی آروم نشست پیش بابا. با همون لحن کودکانه و دوست داشتنی به بابا گفت: بابایی یه چیزی بگم؟
بابا دستی به سر دخترک کشید و گفت: بگو عزیزم.
دخترک دستاشو از پشت آورد جلو و کادو رو به باباش نشون داد و گفت: تو بهترین بابایی دنیایی! پولم نرسید یه کادوی خوب بخرم. بابایی تولدت مبارک.
بابا کلی خوشحال شد و دخترک کوچیکش رو بغل کرد. بوسیدش و بهش گفت: عزیزم تو خودت بهترین کادویی!
بابا جعبه ی کادو رو آروم باز کرد. دید یه دونه جعبه ی دیگه توشه. جعبه ی دوم رو هم باز به آرومی باز کرد. ولی این بار هیچی تو جعبه نبود!
از نگاه بابا معلوم بود که ناراحت شده ولی به روی خودش نه آوُرد و یه نگاهی به دخترک کرد و با لبخند بهش گفت: اوه چه کادوی قشنگیه عزیزم! دستت درد نکنه و دخترک رو بوسید و بعد هم خیلی آروم در گوش دخترکش گفت: عزیزم هیچ موقع با کسی از این شوخی ها نکن. آخه ممکنه طرف مقابلت ناراحت بشه و بهش بر بخوره... و بعد دوباره دخترکش رو بوسید!
دخترک ناراحت شد و در حالی که بغض گلوشو گرفته بود و اشکاش اومده بودن روی گونه هاش به بابا گفت: ولی بابایی، من که قصد شوخی نداشتم... من اون جعبه رو پر کرده بودم از بوسه های عاشقونه و میخواستم به تو تقدیمشون کنم ولی تو نذاشتی! و بعد دخترک بدون اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد و رفت...
از کتاب خاطرات و زندگانی Amoali قبل و بعد از میلاد مسیح!!!
سلام!!! حالتون چطوره؟ خوبین؟ نه؟؟ خب پس تا بقیه رو نکشتین برین دکتر دیگه! دیر میشه هان... از من گفتن بود! میل خودتونه...
من که اصلا حالم خوب نیست... سرطان مرغی گرفتم!!! یکی از دوستام سرطان مرغی گرفت مُرد!!! نکنه منم...
یَه یَه یَه (حال می کنین چطوری میخندم؟ این که چیزی نیست. یه دوستی دارم این طوری می خنده: پَه پَه پَه... بعضی اوقات هم این طوری می خنده: یَه یَه پَه پَه... یَه یَه پَه پَه... مردم دوست دارن منم دوست دارم!)
نه، بدون شوخی، این روزا اصلا حال و روز خوبی ندارم. نمیدونم چمه؟ این چند روز درس رو بی خیال شدم... یه هفتس که درس نمیخونم... این روزا درس و مشق بل کُل تعطیله... دوباره دارم آدم بدی میشم... با همه الکی دعوا می کنم... به هر کی زورم برسه الکی الکی گیر میدم... قاط زدم! دلم هوس خدمت کرده! (پسر خالم: بمیری با اون هوس کردنت!!! من: خب تقصیر من چیه؟ هوسه دیگه! الان بهت گیر میدم ها!!!) یه بار دیدین میرم دفترچه اعزام به خدمت می گیرم و میرم خدمت... (ولی خودمونیما خدمت هم جای بدی فکر نکنم باشه! نه؟)
وضعیت مخ: فعلا مخم در حال استراحت و خوابه!
وضعیت روحی روانی: نگم بهتره! این چند روز خفن دارم سوتی میدم... نمونش: دیروز این دختر همسایه مون برامون نذری آوُرده بود. نذری چه موقع نمیدونم!!! گفت: بفرمایین... این کاسه ی آش مال شماست... منم تا آشو دیدم بهش گفتم: ممنون... مبارک باشه!!!!!! دیدم یهو زد زیر خنده... من هنوز نفهمیده بودم واسه چی می خنده... رفتم خونه. بعد از خوردن آش پیش خودم گفتم: این بشر واسه چی خندید؟ بعد از کلی فکر کردن و فسفر حروم کردن یادم اومد که چه سوتیه خفنی داده بودم...
وضعیت عاشقی: به دلیل امتحانات ترم اول عیال، عاشقی تعطیله!
وضعیت نوار و سی دی جدید: یه دونه هدفون گرفتم توپ... به قول پسر خاله، توپ بسکتبال!!! آخرشه... پسر خاله: IQ هدفون چه ربطی داره به نوار و سی دی جدید؟ من در حال فکر کردن: نمیدونم... حتما داره دیگه... اصلا به تو چه؟
وضعیت درس و مشق: من: فعلا تعطیل... پسر خاله: در حال خرخونی!!!
اَههههههه این بار هم آپم زیاد شد... به قول یکی از بچه ها: شغمنده!!!
این هم چنتا عکس باحال برای بچه های بد!!!!!!
میگم شما هم وقتی دلتون میگیره، رنگ اتاقتون مثل اتاق من تغییر میکنه؟ اتاق من که اینجوریه!!!
این هم از عکس اتاقم...
|